هوا گرم بود. آب شور درون کولر به روی آسفالت بد بخت می ریخت و قلب قیری و سیاه آن را سوراخ می کرد. انگار داشت او را کتک می زد! ماشینی قرمز رنگ و باکلاس با سرعت از کوچه ی دوازدهم گذشت و آب هایی که کولر به آسفالت بیچاره ریخته بود به پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آقای چرخشی پاشید. آقای چرخشی لبخند زد. انگارنه انگار که لباس هایش کثیف شده اند.هیچ کس نمی دانست چرا آقای چرخشی لبخند می زند. همان ماشین قرمز برگشت و برای آقای چرخشی بوق زد. آقای چرخشی هم سوار شد و رفت. انگار آقای چرخشی با لبخند خود راننده ی ماشین را دچار وجدان درد کرده بود. وقتی آقای چرخشی سوار ماشین شد هیچ حرفی نزد. راننده گفت: میشه بگین کجا می رین؟ آقای چرخشی جواب داد: ایشاالله قبرستون! راننده ترمز محکمی کشید و گفت: کدوم قبرستون؟ آقای چرخشی گفت: منظورم این بود که بریم یه دوری بزنیم! راننده: باشه فکر خوبیه. آقای چرخشی: چکاره ای؟راننده: بیکارم،بابام یه خونه بالاشهر برام خریده اومدم این دور و برا بنزین مصرف کنم! آقای چرخشی سرش را تکان داد و گفت: روزه ای؟ راننده سریع جواب داد:نه مگه مرض دارم یه روز هیچی نخورم؟ آقای چرخشی نگاهی به دستهای سیاه راننده انداخت و بی تفاوت ادامه داد: شما بچّه های بالا شهر نبایدم روزه بگیرید وایستا همین جا پیاده می شم. و راننده پایش را محکم روی ترمز زد. آقای چرخشی از ماشین پیاده شد و سرش را از پنجره داخل ماشین کرد و گفت: نمی خواستی چیزی بگی؟ راننده پس از کمی من و من گفت: هر چی بهتون گفتم دروغ بود من یه میکانیکی دارم یه نفر این ماشینو آورد و گذاشت تا تعمیرش کنم و رفت الانکه کارش تموم شده اومدم باهاش یه دوری بزنم. آقای چرخشی سرش رو از توی ماشین بیرون آورد و گفت: خیلی ممنون که راستشو گفتی.
قال صادق(ع): بنی الانسان علی خصال فمهما بنی علیه فانّه لا یبنی علی الخیانه و الکذب.
زندگی انسان برهر چیز سامان پذیرد بردروغ و خیانت استوار نمی شود.